خیالباف

     شب از نیمه گذشته است. پیرزن، فانوس تنهایی‌اش را به سینه‌ی دیوار گلین می‌آویزد و به امید بازگشت، در را مثل همیشه باز می‌گذارد.

     سوز سرما، در تمام وجودش نفوذ کرده است. با دست ناتوانش، غبار نامرئی قاب عکس را برای هزارمین بار پاک می‌کند و ترانه‌ای سوزناک را با صدایی لرزان، زیر لب زمزمه می‌کند. سپس با خودش می‌گوید‌:

«پسر عزیزم! نمی‌دونم الان کجایی؛ چی‌کار می‌کنی؛ مدت‌ زیادیه که تو رو ندیده‌ام؛ منتظرم که بیایی؛ تا به آغوش بگیرم و ببوسمت. عزیزم! نمی‌دونم چند روز و چند ماه و چند ساله که رفتی. همه می‌گن: <14 ساله گذشته>. واسه‌ی من، هر لحظه‌اش هزار سال بوده. می‌گن: < تو دیگه برنمی‌گردی>.  می‌گن که من - فقط - یه خیالبافم. بذار؛ هرچی دلشون می‌خواد بهم بگن. دیوونه یا هرچی که دوست دارن، بهم بگن. اما، من، تو رو، خیالتو، بودنتو، نبودنتو، با همه‌ی وجودم دوست دارم. من، مرزی بین خیال و واقعیت نمی‌بینم. اگه مرزی هم بوده، من، اونو شکستم. من، لباسی از خیالت بافتم و به تن کردم؛ تا همیشه از عطر وجودت معطر بشم. بیا عزیزم؛ زودتر بیا! تا دعا کنم؛ خوش‌بوترین عطر دنیا، مال لباس تو باشه » . . .